زهرا جونزهرا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

برای دخترم زهرا

اخلاقی که من دوسش دارم

اخلاق جالبی داری که گفتم برات بنویسم وقتی بچه ای چیزی داره هیچ وقت ازش نمیگیری و بهش خیره نمیشی اگه والدین بچه بهت بگن تو هم میخوای میگی "نه بابام برام میخره"یا اینکه "خونه خوردم "جالب اینجاست که حتی این جمله رو بارها شنیدم که واقعا نخوردی خوشحالم دستتو تو سفره ی بقیه نمی بری اینجوری آدم راحت تر میتونه ببرتت جاهایی که معمولا پیک نیکه و بقیه سفره ی غذاشون پهنه بهداشت رفته بودیم بهداشت دخترکارمندبهداشت بسکوییت مبخورد دلت خواست برگشتی به بابات گفتی بسکوییت نیاوردی گفتیم نه عزیزم گفتی"بعدا میریم مغازه برام میخری باشه"و باشه رو ی جوری میگی که آدم میخواد بخوردتت و دیگه اص...
23 آذر 1393

زهرا و کتاب-یک خاطره

زهرا جون تا قبل از دو سالگی هر کتابی به دستش می رسید پاره می کرد یا حد اکثر اول خط خطی و بعد پاره می کرد اما من خیلی دوست داشتم زهرا سرش به کتاب گرم بشه بنابر این داستانها رو از روی کتابهای اینترنتی براش بلند بلند می خوندم ولی اصلا ایشون عنایتی مبذول نمیداشتن و کتابهای پاره شده رو که باور کنید تکه هاش اغلب کوچیکتر از ی ناخن بود دوباره و چند باره براش چسب میزدم تا اینکه روز تولد زهرا جون رسید همه براش کادو آوردن و پسر بزرگ داداشم که اسمش مهدی هست برای زهرا جون ی کادوی  کوچولو آورده بود که کاغذ کادوش ی کاغذ آچهار بود که روش رو با سلیقه نقاشی کرده بود و  با خط شکسته ی خودش روش نوشته بود بازش ...
14 آذر 1393

اولین خرید برای نی نی

پنجشنبه با بابایی رفته بودیم بازار که  بابایی پرسید "نمیخوای  برای نی نی چیزی بخری؟"منم سریع گفتم "چرا بریم بخریم"رفتم و لباسا رو نگاه کردم 4تا لباس و دوتا کلاه و ی شلوار ورداشتم چون خیلی لباسا شبیه هم بودن گفتم بذارم وقتی رفتم کنگان اونجا لباساش قشنگتره بعد همسری پرسید"برای زهرا چیزی نمی خوای؟"زهرا که توجهی نشون نمیدادو به نظر منم لباساش کافی بود از تلنبار کردن لباسایی که هر کدوم به ندرت پوشیده میشن خوشم نمیاد بخاطر همین گفتم نه فقط زهرا ی بسته کلیپس متوسط ورداشت که هر چند میدونستم استفاده نمیکنه ناچارا خریدیم کلا بابستن موهاش به هر شکلی مخالفه بعد از حساب کر...
11 آذر 1393

سکوت باران

باران کم جنوب هم امسال بعداز سالها مهربانتر آمد...برایمان بارید...زهرا ذوق کرد با چتر آبیش زیر باران رفت بی چترش اما زیر باران گشت...توی آب لطیف باران روی سیاه خشن آسفالت ها بدون دمپایی راه رفت و لذت برد و از دیدنش من هم...و گذشت و باز سکوت کرد ...این روزها...نمیدانم ولی دلم یک جوریست کاش جایی ،خلوتی داشتم ...انگار دیگر از حرفها ی بقیه و گله های خودم پر شده ام...دیگر حتی اشک هم سراغ چشمانم را نمی گیرد...ولی لا مصب(لا مذهب) همین گوشهایم هست که حرفها را تو دل بیچاره ام سرازیر می کند بیچاره دلم...بیچاره  
7 آذر 1393

با طعم عسل3

تشبیه های دوست داشتنی امروز تخم مرغ آب پزش رو نصف کردم میگه "زرده پوشک داره" بی توجه بازم تیکش میکنم خیلی شاکی میگه"چرا پوشکش رو خراب کردی"برداشت اینکه دخملی دلش پوشک میخواد مداد صورتیش رو ورداشته نگاش میکنه و زبونش رو میاره بیرون با تعجب نگاش میکنم میگه"مامان ببین اینم زبون داره"منظورش نوک مداده خیلی خوشم اومد از تشبیهش و بعد ی مداد صورتی بی نوک ورمیداره و میگه "این زبون نداره" عکس جنین تو رحم مادر بهش نشون میدم بهش نگاه میکنه و میگه"اینکه مثل هندونه شده"   حرفهای دلنشین به گوش خودش دست میزنه میگه"من گوشهار دارم"همون گو...
3 آذر 1393

سرانجام پوشک گیری...

یک شب از فرط خستگی یادم رفت زهرا رو پوشک کنم و متوجه شدم زهرا موقع خواب شب هم خشک میمونه واین حدودا ی هفته پیش بود البته موقع خواب ظهر زهرا پوشک نمی شد ولی برای خواب شب جرات نداشتم که یک فراموشی مفید تکلیف خواب شب رو هم مشخص کرد و اول اینکه بگم فصل سرد واقعا موقع بسیار نامناسبی جهت پوشک گیریه و بهتره اگه عجله ندارین برای تابستون بذارین ولی به هر حال نتیجه ی آخر این شد 60درصد مواقع خودم باید زهرا رو ببرم و 40درصد مواقع اعلام میکنه...و اینکه برای محیط بیرون هنوز براش از پوشک استفاده میکنم و شاید باید منتظر یک فراموشی مفید دیگه باشم!             ...
1 آذر 1393
1